امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

نگاه به سالی که گذشت و آخرین دلنوشته ام در سال1391

کمتر از دو روز مونده به پایان سال 91 .سالی پر از خاطره. پر از اولین ها.اولین کلمات.اولین قدمها... خدارو شکر.سال خوبی بود.خوب بود چون تو کنار من و بابا بودی. خوب بود چون بابا کنار من و تو بود.و خوب بود چون سایه ی سلامت پدر بزرگها و مادربزرگهات روی سر خانواده ی سه نفرمون بود. خدایا سال جدید رو برای پسرکم .مرد بزرگ خونه ام.وتمام کسانی که دلمون بسته بهشونه خیر بنویس. تقدیری قشنگ .پر از شادی.سلامتی.خوشبختی.و به دور از هر ناخوشی. خدایا اگر تو این سالی که گذشت با حرفی.نگاهی.حرکتی. دل کسی رو شکستم من رو ببخش و کمکم کن تا تو سال جدید مادر بهتری برای پسرم.همسر بهتری برای شوهرم. و فرزند ...
29 اسفند 1391

بوی عیدی و دندون شانزدهم

اسفند رو دوست دارم.ماه تمیزی.آیینه های براق.کشوهای مرتب. فرش های شسته شده.لباس نو.خنده های کودکان در خیابان. شیرینی.چهارشنبه سوری.و همه ی چیزهای خوبی که من رو میبره به دوران خوش کودکی این روزا امیرحسین هم انگار یه حال دیگه ای داره.وقتی میبینه خونه از همیشه تمیزتر و مرتب تره.ولی حیف که هنوز از عیدی گرفتن و لباس نو چیزی متوجه نمیشه.وگرنه واسه اومدن عید ساعت شماری میکرد.پنجشنبه یعنی دو روز پیش برف قشنگی بارید.امیرحسین هم مدام پشت در بالکن میرفت و با ذوق داد میزد مامان بف بف! بعدش هم که رفتیم خونه ی مامانی رفتیم بیرون و برف بازی کردیم و کلی ذوق کردیم و عکس گرفتیم. البته ناگفته نماند که ا...
20 اسفند 1391

لبخند خدا

نمیدونم کی و کجا چه کار نیکی انجام دادم که امیرحسین پاداش کارم شد. فقط امیدوارم از این هدیه ی خدا بتونیم مثل فرشته ها مراقبت کنیم.هیچ لذتی بالاتر و شیرینتر از رشد کردن و به ثمر نشستن گل عشق روبروی چشمان آدمی نیست. مامانی.تو که میخندی گوشه های لبت به بهشت میرساند مرا.   ...
17 اسفند 1391

امیرحسین پسردایی دار شد

امروز دوباره خاطره ی سونوگرافیه چهارماهگی برام زنده شد اون روز که ساعت چهارنوبت داشتم و هفت ونیم که منشی بهم گفت نیم ساعت دیگه نوبتت میشه زنگ زدم به بابایی تا از اداره خودشو برسونه.اخه خیلی دوست داشت که نازنازی روببینه. صدای ضربان قلبش که گروپ گروپ میزد.صدای نفسهای تند بابا که اضطراب سلامتیش رو داشت.سردیه دستای خودم و گرمیه دستای بابا که محکم گرفته بودشون. صدای خانوم دکتر که میگفت این سرشه.این مغزشه.این صورتش.دستای کوچولوش.اینم پنج تا انگشتاش.شکمش. پاهاش.و اینم پسریش. آخ که هردو یادمون رفته بود که چقدر دوست داشتیم بچه ی اولمون پسر باشه.فقط میخواستیم سالم باشه.   و تواون لحظه ذوق یواشک...
12 اسفند 1391

بیست و یکماهگی

بیست و یکماهگیت مبارک خورشیدکم داریم باهم وارد بیست ودو ماهگی میشیم.میگم باهم.چون هر روز این بیست و یکماه رو من هم به اندازه ی تو بزرگ شدم و رشد کردم. قلبم بزرگ شد.روحم بزرگ شد.دیگه هرچیزی ناراحتم نمیکنه به سرعت قبل از تو روداشتن.راحت میبخشم.راحت میگذرم.راحت دوست دارم. و خیلی تغییرات دیگه که خودمم باورم نمیشه و همه ی اینا رو مدیون تو هستم مامانی تو هم بزرگ شدی.واسه خودت مردی شدی. کاملا حرف میزنی.البته بعضیهاش رو فقط من میفهمم و واسه بقیه ترجمه میکنم. الان که دارم مینویسم خونه ی مامانی هستیم و همه بجز من و دایی علی خوابیدن. منم این پست رو مثل همیشه جینگیل مینگیلش نکردم چون مرورگر فایرف...
11 اسفند 1391

نقاشی

برای تو مینویسم.برای تویی که تنهاییهایم پر از بوی توست. راستی کدام تنهایی!؟تو که هستی تنهایی در کنج تنهاییش است.                      دو روز پیش عصر که شد و پسری از خواب خوش عصرگاهی بیدار شد و شیر عصر رو هم خورد دونفری تصمیم گرفتیم بریم بیرون و یه هوایی بخوریم خدارو شکر خونه تکونی هم که به اتمام رسید و خیالم راحت شد.هرچند که واسه امیرحسین خیلی خوب و هیجان انگیز بود چون یکبند در حال ویراژ دادن از زیر نردبونی بود که منه بیچاره روش ایستاده بودم رفتن همانا و کلی خرید کردن همانا.انگار جو شلوغ بازار عید یکهو م...
3 اسفند 1391
1